ـ اگه بدوني قبول نميکني! پس همين الان برو! نزار غرورمو بشکونم!
ـ توفقط يه چيزي روبه من بگو، خودت که با من مشکلي نداري؟
به چشماش نگاه کردم.من چه مشکلي ميتونم بااين پسر چشم سبز داشته باشم؟ پسري که از زماني که ديدمش حواسش به من بوده؟ پسري که چندين ماه بخاطره من برنگشته پيش خانوادش توي فرانسه ومونده تا جوابش رو بدم! پسري که چندين بار درخواستش رو براي رفتن به رستوران رد کرده بودمو حالا بعد از سه ماه اصرار کردن بالاحره قبول کرده بودم! پسري که روبه روم نشسته بود وازم ميخواست باهاش ازدواج کنم!
پسري که برادر مرديه که قبلا زنش بودم! زن اجباريش!
مشکل همين جا بود! حتي اگه خودش هم بااين موضوع مشکلي نداشت مطمئن بودم که مسيا اگه بفهمه مخالفت ميکنه ومنم دلم نميخواست ميونه ي اين دوتا برادر و بهم بريزم!پالتوم روبه خودم نزديک تر کردمو وباز نگاهش کردم! خدايا چي بايد بهش ميگفتم؟
سکوتم رو که ديدگفت: سکوتت رو بزارم به حساب آره؟
بازم چيزي نگفتم! نميتونستم به خودم دروغ بگم! ازش خوشم اومده بود! از صداي بم مردونش که درست مثل لالايي به آدم آرامش ميداد! از جذابيت نگاهش خوشم مياومد! از رفتار هاي آروم و متينش که گاهي شيطون ميشد! از لبخندهاي کمرنگش! از همه چيش خوشم مي اومد! ولي اون مال من نبود!
نفسش رو داد بيرون وگفت: ببين نهال اگه خودت با من مشکلي نداري اگه مشکل کس ديگه اي نيست، باور کن هرچي باشه من حلش ميکنم! باهم حلش ميکنيم! من هيچ مشکلي با اين قضيه ندارم! اگه تو بامن باشي، ديگه هيچ چيز ديگه اي برام اهميت نداره!
ـ نه! قبول نميکني !
ـ خوب تو بگو ببين قبول ميکنم يانه!
ـ دکتر خواهش ميکنم! فراموش کن همه چيزو!
ـ من سه ماه نموندم اينجا که بخوام چيزي رو فراموش کنم!
از جام بلند شدمو گفتم: من بايد برم دکتر! مچ دستمو گرفت وگفت: نهال!اول جواب منو بده بعدبرو! سه ماه اصرار کردم که يه روز مثل امروز باهام بياي بيرون، حالا نميزارم بري! بشين! لحنش انقدر محکم هست که سرجام بشينم!
مچمو ول کرد وگفت: خوب، حالا بهم بگو داستان چيه!
نفسمو دادم بيرون وگفتم: اگه....اگه...
ـ اگه چي؟
ـ من قبلا...من قبلا ازدواج کردم!
جاخورد! به پشتي صندليش تکيه دادو خيره نگاهم کرد! خديا!خدايا! خودت يه کاري کن بي خيال بشه! خودت از سرش بنداز اين فکرو! خدايا کمکم کن! چندتا نفس عميق کشيدو چشماش رو بست. چند دقيقه اي بدون حرف همونجوري گذشت.لبهام رو ترکردم و آروم گفتم: ديدي گفتم قبول نميکني!
چشماشو باز کردو آرنجاش رو گذاشت روي ميزوگفت: باکي؟
ـ با يه انسان ِ... .نميتونستم چيزي بگم! چون اگه ميفهميداين انسان مغرور ازخود راضي که منو مثل يه موجود اضافي از زندگيش پرت کرد بيرون برادر خودش بوده، خيلي شاکي ميشد!
ـ چرا...چرا ميگي قبلاازدواج کردي!
ـ طلاق گرفتم!
ـ چندماه بعدش؟
ـ تقريبا يک هفته بعدش!
ـ چرا اينقدر زود؟
ـ به درد هم نميخورديم!
با ترديد پرسيد: عروسي کرده بوديد؟
ـ نه!
نفسش روداد بيرون وگفت: نهال! نهال! تو چرا داري منو سکته ميدي دختر؟ خوب اينکه ايرادي نداره! همه حق دارند که راجع به زندگيشون تصميم بگيرند! توهم ديدي اون آدم به دردت نميخوره جدا شديد! اين که ايرادي نداره!
چي بايد ميگفتم؟ خدايا چرا صدامو نميشنوي؟ من دربرابر اين پسر کم ميارم! خدايامن دوسش دارم ودارم پسش ميزنم! چراداري زجرم ميدي؟
ـ مشکل ازدواجم نيست!
ـ پس مشکل چيه؟
ـ مشکل کسيه که باهاش ازدواج کردم!
ـ کيه؟
چي ميتونستم بگم؟ بگم برادرت؟ صاحاب کار شرکتم؟ بگم کسيه که خودش مارو فرستاده اينجا واگه بدونه که من واقعا کيم سرم رو بريده گذاشته روي سينه ام؟چي بايد ميگفتم؟
ـ من ميشناسمش؟
آره! ميشناسيش! انقدر خوب ميشناسيش که شايد هيچ کس به اندازه ي تواون رو نشناسه! حالم بد شده بود! هواسرد بود ولي من از دورن گر گرفته بودم! بايد ميرفتم! بايد هر چه زودتر از اين فضاي خفه ميرفتم بيرون! احساس ميکردم هيچ اکسيژني تو يه هوا وجود نداره! داشتم خفه ميشدم!ايليا که حالمو ديد گفت: نهال؟ خوبي نهال؟
بي توجه به حرفش ديويدم بيرون! هواي سرد زمستوني که خورد توي صورتم به نفس نفس افتادم!انگار 5 دقيقه کلم رو زير اب نگه داشته بودند وحالا داشتم تمام اکسيژن هوا رو ميکشيدم تويه ريه هام! ايليا بازوم روگرفت وگفت: چي شدي تو؟ حالت خوبه؟نهال؟
بريده بريده گفتم: خوب...خوبم!
ـ بيا بشين اينجا ببينم!درماشين روباز کردو منو نشوند توي ماشين.شالم رو يکم شل کردو دوتا دکمه ي بالاي پالتوم روباز کرد.داشت با کتابي که روي داشبورت ماشينش بودبادم ميزدکه گفتم: خوبم دکتر!
ـ چت شد تو؟
ـ هيچي!ميشه بريم؟
سري تکون داد ونشست پشت فرمون.يکم که از رستوران دورشديم گفت: ببخشيد! نميخواستم ناراحتت کنم!
ـ تقصير تو نيست!
ديگه چيزي نگفت.انگارنميخواست که دوباره حالم بدبشه.رسيديم به شرکت. ساعت هنوز 12 بودو مسياگفته بود که وقتي کارمون تموم شد برگرديم شرکت.انگار با ايليا کار داشت. هردومون با قيافه ي داغون وپکر وارد شرکت شديم.ديگه پچ پچ دخترا زماني که داشتم با ايليا حرف ميزدم برام عادي شده بود!
ايليا رفت توي اتاق مسياومن نشستم روي صندليم.حرف هاي ايليا تمام ذهنمو درگير کرده بود.هرکاري ميکردم دلم راضي نميشد از اون چشماي سبز که رگه هاي عسلي توش داشت دل بکنم ولي عقلم چيز ديگه اي ميگفت.سرم رو گذاشتم رويه ميز تا يکم از التهاب درونم کم بشه.ويبره ي گوشيم که توي جيبم بود ميرفت روي اعصابم.آرزو بود.با بي حوصلگي جواب دادم: بله؟
ـ سلام خوبي؟
ـ آره! عاليم!
ـ به به! حسابي ريده به حالت نه؟
ـ داغونم آرزو!
ـ بي خيال نشد؟
ـ نه!
ـ چرا بهش نميگي داستانو! اگه قبول کرد که راحت ميشي اگرم قبول نکرد که چيزي رو ازدست ندادي!
ـ مشکل من ايليا نيست! اون اگه داستانو بدونه حرفي نداره! مسيا نيمزاره!
ـ غلط کرده!
ـ توي اين سه ماه ديدم که مسيا چقدر روي ايليا نفوذ داره ديگه!
ـ نميدونم!مسيا سرش رواز اتاق آورد بيرون وگفت: بيا کارت دارم!
با آرزو گفتم: احضار شدم!کارنداري؟
ـ نه قربونت!گوشي رو قطع کردم ورفتم توي اتاق.ايليا روي صندلي نشسته بودو سرش روگرفته بود بين دستاش.مسيا گفت: چرا گازش گرفتي دختر؟
ـ مهندس اين برادر شماحرف نميفهمه!
ايليا: آخه حرفت منطقي نيست!
ـ چرا؟
ايليا: من که بهت ميگم با اين قضيه مشکلي ندارم، چراقبول نداري!؟
ـ اين مال الانه! دوروز ديگه که اتيشت خوابيد ميافتي به جون من که چراطلاق گرفتي؟، يارو کي بوده؟....
مسيا: تو ايليا رو اينجوري شناختي؟
ـ مهندس، من بعد از اون داستان بدبين شدم اصن! نميتونم مردي رو قبول کم!
مسيا: ايليا مثل بقيه نيست! نگاهش کردم!مسيا راست ميگفت! اون مثل هيچ کس نبود! تک بود.لنگه نداشت وحالا من بايد کسي رو که ميخواستم پس بزنم! بغضم تامرز شکستن اومد! من نهال بودم! يه نهال خشک شده،پرپر شده! يه نهالي که هيچي ازش باقي نمونده! خدايا چرا صدامو نميشنوي؟ کجاي آسمون نشستي که تيکه تيکه شدن قلبمو نميبيني؟؟؟
شايدم آرزو راست ميگفت! من که چيزي واسه از دست دادن نداشتم! بايد اين قضيه رو ميگفتم! اما نه به ايليا! بايد به مسيا ميگفتم تا اون به ايليا فشار بياره و يه کاري کنه بيخيالم بشه! بايد اين داستان رو تموم ميکردم! اينجوري فقط من عذاب ميکشيدم!
روم روکردم سمت ايليا وگفتم: ميشه چند لحظه مارو تنهابزاري؟
با تعجب به من ومسيا نگاه کردو از جاش بلند شد ورفت بيرون.مسيا نشست روي صندلي روبه روي منو گفت: خوب؟
ـ ميخواي بدوني چرا برادرت رو قبول نميکنم؟
ـ آره!
ـ تو ميدوني من کيم؟
ـ چه سئواليه!خوب تو نهال رادي ديگه!
ـ يادمه روز اولي که منو ديدي گفتي اين رادا مارو ول نميکنن! تو يه راد ديگه هم توي زندگيت بود! مگه نه؟
داشت شک ميکرد.با اخمايي که هنوز غليظ نشده بود گفت: تو چه رابطه اي با اون داري؟
ـ من خودشم! نهال راد! دختري که يه روزي خواست به زور زنت بشه! دختري که هيچ علاقه اي بهت نداشت و فقط واسه فرار کردن از زندگي قبليش اين کارو کرده بود! دختري که حالا با وجود اينکه اون مردي که بيرون اين در وايستاده رو دوست داره، ولي بايد بيخيالش بشه چون يه روز زن برادرش بوده!
مسيا پوزخندي قاطيه اخمش کردوگفت: چرند نگو!
ـ ميخواي بگم که براش توي فرمانيه يه خونه خردي؟ ميخواي بگم که هرماه 200 تومن براش نفقه ميريزي که تا حالا بهش دست نزده؟ ميخواي بگم که هرماه داره 150 تومن به همون حساب واريز ميکنه که پول ديه اش رو بهت پس بده؟
ـ تو....تو...
ـ آره من همونم! همون دختري که يه روزي زيرش گرفتي!
ـ چطور تونستي؟ تو چطور تونستي همچين کاري کني؟تن صداش بالا رفته بود داشت به داد تبديل ميشد.دستم رو گذاشتم روي گوش هام که صداي بلندش اشکم رو درنياره! ايليا دويد توي اتاق وگفت : چي شده؟
مسيا: اين دختره لياقتت رو نداره ايليا!
ايليا: ميشه يکي به من بگه اينجا چه خبره؟
ـ من بايد برم!
مسيا: آره که بايد بري!بايد بري وديگه هيچ وقت اين اطراف پيدات نشه! شنيدي؟ هيچ وقت!
ايليا هم چنان داشت بامسيا بحث ميکرد ومن از اتاق زدم بيرون. وسايلمو جمع کردم! ديگه طاقت نداشتم و بغضي که سه ماه بود اسير گلوم بود رو آزاد کردم! هق هقم بلند شد وبا همون حال براي بار آخر به ايليا که داشت مسيا رو آروم ميکرد نگاه کردم و از شرکت زدم بيرون.
توي اون هواي سرد زمستوني خيابون ها برام شده بود يه مسير که شايد منو ميرسوند به جايي که بايد ميرفتم! بي هدف توي کوچه ها وخيابون ها پرسه ميزدمو به خودم فکر ميکردم! به زندگي که نابود شده بود! به مامان که چقدر توي عکسي که ازش ديده وبدم خسته به نظر ميرسيد! به بابا که دستاي چروکيدش از شدت لرزش نميتونست حتي قاشق رو توي دستش بگيره! به رضا که بعد از 10 ماهي که ازم بي خبر بود حتي سراغي از خواهرش نگرفته بودکه ببينه حال و اوضاش چطوره!
به خودم فکر کردم که چقدر آرزوهام دورن ازم! من از اون خونه زده بودم بيرون که به روياهام برسم ولي تنها چيزي که نصيبم شده بود بدبياري پشت بدبياري بود! به ايليا فکر کردم! به چشماي سبزش که منو ياد جنگل مي انداخت! به آرامشي که وقتي دستامو ميگرفت توي تموم وجودم تزريق ميشد! به زندگيم فکرکردم که با اين اوضاع قرار بود همينجوري بمونه!
ساعت هاي توي خيابون ها پرسه ميزدم ونميدونستم کجام! فقط ميدونستم که بايد انقدر برم که ازخودم هم دوربشم! ازنهالي که ديگه هيچي نداشت! بايد از صفر شروع ميکردم! از تهي! بايد دست خالي شروع ميکردم! بايد فراموش ميکردم همه چيز رو! بايد خودمو کنار ايليا جا ميزاشتم و با يه شخصيت تهي شروع ميکردم!
ساعت 8 شب بود ومن خودمو جلوي درخونه ديدم! خونه اي که تنها سرپناهم بود.کليد انداختم و واردشدم. نگاهي به درو ديوار خونه انداختم.خونه اي که ده ماه تمام بغض هاي نشکستم و نگاه کرد و جاي شونه ي يه همدم اشکاهام رو تحمل کرد! اين خونه معرفتش از خيلي هاي ديگه بيشتر بود! لباسمو در آوردمو بايه تاپ چسبيدم به شوفاژ.ديگه حتي ناي گريه کردن هم نداشتم! رسيده بودم به خلا مطلق! به يه نقطه خيره شده بودم وبدون اينکه به چيزي فکر کنم ثانيه هارو ميشماردم!
ساعت حدود 10 بودکه تلفن خونه زنگ زد. چون برنداشتم رفت رويه پيغام گير: نهال؟ خونه اي دختر؟ چرا گوشي وربرنميداري؟ رسيدي بهم زنگ بزن!
آرزو بود! بايد آرزو رو هم فراموش ميکردم! چون با ديدنش ياد تمام خاطرات اين مدت ميافتادم! وباز هم صداي تلفن بود که افکارم رو پاره کرد! مسيا بود: ميدونم که خونه اي!خوب گوش کن ببين چي دارم ميگم! دست از سر برادر من بردار! قبلا هم بهت گفتم امثال تو لياقت هيچ چيزي رو ندارند! فقط واي به حال اگه دوباره تو رو با ايليا ببينم!
خداکنه همين قدر که دربرابر من خشن بود، دربرابر برادرش هم همينجوري باشه تا ديگه سراغمو نگيره! چون ميدونستم که اگه ايليا يه بار ديگه ازم بخوادباهاش باشم نميتونستم پا بزارم روي دلم! انقدر توي زندگيم سرخورده شده بودمو محبت نديده بودم که محبت هاي ايليا وابسته ام کرده بود! نميتونستم ازش چشم بردارم! نميتونستم فراموش کنم! فراموش کنم که يکي منو ميخواد، يکي جونش براي من درميره! نميتونستم که بيخيال بشم!
چشمام به نقطه ي گنگي رويه ديوار خشک شده بود! انقدر نگاه کرده بودم که سپيده زد! هواي روشن از لاي پرده هاي اتاق خودشو روي زمين کشده بود وداشت انگشت هاي پامو نوازش ميکرد!چشمامو ميزارم رويه هم تا شايد خواب يه لحظه مهمون ناخوده اشون بشه! توي خلسه ي خواب بيداري پرسه ميزنم! يه جايي بين بهشت وجهنم! خواب ميبينم که درميزنن! درومحکم ميزنن!
نه! اينکه خواب نيست! چشمامو باز ميکنم وبه صداهايي که از حال مياد گوش ميدم. در ميزنن! يکي انگار ميخواد دروبشکنه! از جام بلند ميشم.تمام استخوان هام خشک شده ودرد ميکنه! پشت در وايمستم وميگم: کيه؟ صدام انقدر ضعيفه که خودم هم به زور ميشنوم!آب دهنمو قورت ميدم و دوباره ميپرسم: کيه؟
ـ نهال؟ باز کن درو!
ايليا اينجارو از کجاپيدا کرده؟ من که بهش آدرس اشتباه داده بودم!
ـ باز کن درو! نهال!؟؟
ـ از اينجا برو ايليا! خواهش ميکنم!
ـ بايد ببينمت! باز کن درو!
ـ ازت خواهش مکينم برو!
ـ تا دروباز نکني نميرم!
بغضم ميشکنه وباهق هق ميگم: بخاطر من برو! بزار فراموشت کنم ! برو!
ـ گريه نکن! نهال خواهش ميکنم گريه نکن!دروباز کن باهم حرف بزنيم!
ـ برو ايليا! برو!
ـ تا باز نکني نميرم!ميدونم کله شقه !ميدونم اگه باز نکنم تا شب همون پشت وايميسته! مانتويي تنم ميکنم و يه شال هم ميکشم روي سرم! دروباز ميکنم و ميبينمش.مثل من بهم ريخته! مثل من بغض داره! مياد تو.به ديوار تکيه ميدم که نيفتم. کنار وايميسته وميگه: ميشه بهم بگي چي به مسيا گفتي که نظرش صدوهشتاد درجه تغيير کرد؟
ـ نپرس! فقط به حرفش گوش بده!
ـ نهال! من نميتونم ازت دست بکشم! ميفهمي؟
دستمو گذاشتم روي لباشو گفتم: نگو!ديگه هيچي نگو!
نوک انگشتم رو بوسيد وگفت: اين کارو با خودت نکن! آخه لعنتي دردتو به من بگو! چيه که داره اينجوري داغونت ميکنه؟
انگشتم داغ بود! ميسوخت! گر گرفته بود! ازش فاصله گرفتم و گفتم: هيچي نپرس! فقط برو! برو!
زانو هام طاقت وزنم رو نداشت! وسط حال روي زمين نشستم وگفتم:برو!
همونجا کنار ديوار نشست روي زمين وگفت: داري پسم ميزني؟
ـ مجبورم!
ـ کي مجبورت کرده؟
جوابي واسش نداشتم!
ـ بخداي احد و واحد، حتي اگه همه ي عالم هم مانع بشن، نميزارم کسي تو رو ازم بگيره! به مسيا هيچ ربطي نداره که داره دخالت ميکنه! تو روخدا توهم فراموش کن! فراموش کن هرچي توي گذشته ات بود رو! با من بيا نهال! بزار زندگيمون رو دوباره بسازيم!
وگريه تنها جواب من براي حرفاش بود! سرموگذاشتم روي زانوهامو گريه کردم!اندازه ي دلتنگي ام گريه کردم! خدا خدا ميکردمو گريه ميکردم!يکم که گذشت احساس کردم داغ شدم! عطر يخ ايليا توي بينيم پيچيده بود و بازوهاش دورم حلقه شده بود!سرمو تکيه دادم به سينه ي پهنش وگفتم: لعنتي...چرا وابسته ام کردي؟مگه نميدوني من براي تو نيستم؟
ـ تو براي مني! تو فقط وفقط براي خود مني! شونه هام ميلرزيد توي آغوش ايليا خودمو خالي ميکردم! دستش کمرم رو نازش ميکردم وهيچي نميگفت! ميخواست خودم وخالي کنم!
نميدونم چقدر گذشت که توي همون وضعيت بوديم تا اينکه ازش جدا شدم واشکام رو پاک کردم.لبخند هميشگيش غافلگيرم کردوگفت: برو صورتت رو بشور!
ازجام بلند شدم ورفتم سمت سينک! خالي شده بودم! انقدر خالي که جا داشتم ايليا تا بي نهايت پرم کنه! ديگه نميخواستم به هيچ چيز فکر کنم! من نميتونستم ازش بگذرم! همه چيز رو سپرده بودم دست سرنوشت! ديگه دلم نميخواست که هيچ فکري کنم! دلم ميخواست تا آخر دنيا توي آرامش نگاه ايليا غوطه ور باشم!
ـ مسيا ميدونه اينجايي؟
ـ نه!
ـ ميدوني که مخالف ازدواجمونه؟
ـ به اون ربطي نداره! به هيچ کس ربطي نداره! اين رو با اخم ميگفت! از حمايتش لذت مي بردم، از اينکه درعين آروم بودم اقتدار داره!
ـ ميخواي چي کار کني؟
ـ کاري که بخاطرش سه ماهه صبرکردم! تو ميخواي چي کار کني؟
ـ من....من...
ـ بامن مياي؟
نگاهش کردم. مگه ميتونستم از اون نگاه سبز دل بکنم؟ سرم رو تکون دادمو روم روازش گرفتم! تاب نگاه هاش رو نداشتم! تاب خلوص بالاي شراب خنده هاش! بايد مواظب ميبودم که اين آرامش زيادي غرقم نکنه! صداي شکمم با اعتراض بلند بود! از ديروز صبح تا الان چيزي نخورده بودم! بدجور هم خوابم مياومد!
چايي ساز رو روشن کردم و به ايليا که روي مبل نشسته بود نگاه کردم.به نقطه ي نامعلومي روي فرش خيره بودو داشت فکر ميکرد:به چي فکر ميکني؟
ـ به هيچي!
ـ نميخواي نگي ، نگو! ولي دورغم نگو!
ـ به اينکه توچي به مسيا گفتي که اونجوريش کرد!
ـ ميشه يه خواهشي ازت بکنم؟
ـ بگو؟
ـ ديگه هيچ وقت راجع بهش حرف نزن! هيچ وقت!
بالبخند بهم زل زدوگفت: باشه!
دوتا چايي ريختمو کنار ايليا نشستم.گفت: بعد از ظهر بريم خريد!
ـ خريد چي؟
ـ خريد عقد ديگه خانوم خانوما!
ـ چه عجله ايه؟؟؟
ـ آخه ميدوني، تو مثل ماهي مي موني! ميترسم دوباره ليز بخوري از دستم دربري!!! اينو گفت وچشمکي حوالم کرد!
با خنده سري تکون دادم. ايليا هم با همون لبخند محو هميشگيش زل زده بود توي چشمام! فضا زيادي ساکت شده بود ودوتا مون انگار مسخ شده بوديم! دور چشماش يه حاله ي سبز افتاده بود! ميدونستم اگه يکم ديگه نگاهش کنم جادو ميشم! احساس ميکردم فاصله اش داره کمتر ميشه! ولي اينجا جاش نبود! الان وقتش نبود! سريع گفتم: صبحانه خوردي؟
چند باري پلکاش رو زد بهم.انگار تازه از خواب بيدار شده بود. دستي لاي موهاش کشيد وگفت: نه!
ـ منم نخوردم! بزار الان آماده ميکنم. از جام بلند شدمو رفتم توي آشپز خونه. الکي خودمو با وسايل آشپزخونه مشغول کرده بودم که وقت بگذره! ازش نميترسيدم ولي هنوز آمادگي اين رو نداشتم که بخوام درقلبم رو به روش باز کنم و اجازه بدم اشباعم کنه! ولي ايليا رو دوست داشتم! اين تنها چيزي بود که توي اين سه ماه با قطعيت ازش حرف زدم!
ـ اينا يخ کردن! ايليا سيني به دست جلوي در آشپزخونه وايستاده بود.رفتم جلو سيني رو ازش گرفتم: الان عوضشون ميکنم. بيا بشين! يکي از صندلي ها روکشيد عقب نشست. به پشتي صندليش تکيه دادو کار کردن منو تماشا ميکرد. وقتي ديدم چشم ازم برنميداره باخنده گفتم: اومدي سينما؟
خنديد ودوباره دست کشيد توي موهاش.گفت: بيا بشين ديگه!
ـ شکمو!
ـ بخدا من شکمو نيستم! تو هروقت منو ديدي من از صبحش چيزي نخورده بودم!
ـ چرا چيزي نخوردي؟
ـ ديروز...ديروز که اونجوري شد اشتهام کور شد!
ـ پس بخور! يه تيکه نون برداشت ويه لقمه ي نون وپنير درست کرد.گفتم: گردو هم دارم! ميخواي؟
ـ نه! همين خوبه!
ـ تعارف ميکني؟
ـ آدم بازنش تعارف داره؟
نميدونم چرا اما يهو بدنم يخ کرد! وقتي توي برزخ باشي هيچ کدوم از اتفاقات اطرافت به نظرت واقعي نيستند! احساس ميکني همش يه خوابه! خواب هايي که اکثرا هم کابوسن! حالا که ميشنيديم ايليا داره اينقدر راحت ميگه که من زنشم به همه چيز شک ميکردم! يا ايليا هم مثل من توي رويا بود ويا اين يه خواب واقعي بود!
البته احتمال اولي بيشتر بود! چون تا اينجاي زندگيم هيچ کدوم از اتفاقات واقعي نبود! هميشه معادله هام اشتباه در اومده بود! حالا باور اينکه داشتم به آرامش ميرسيدم يکم سخت بود!
سکوتم رو که ديد گفت: چيزي شد؟
سرتکون دادمو گفتم: نه...نه!
لقمشو انداخت وگفت: نهال تو شک داري؟
ـ به چي؟
ـ به احساسم! به اينکه تو رو واسه هميشه ميخوام؟
ـ نه!
ـ پس مشکلي داري؟
ـ چه مشکلي؟
ـ نميدونم!...ببينم! اصلا تو با ازدواجمون موافقي؟
ـ آ...آر...آره!
ـ نميخواي که اين آره ي پر از شک رو قبول کنم؟
ـ من شک ندارم!
ـ داري نهال! دِ لعنتي خوب بگو دردت چيه؟!
ـ بس کن! ايليا مگه قرار نبود ديگه نپرسي؟
ـ باشه!...باشه من ديگه چيزي نميپرسم! ولي توهم اينجوري نباش! باشه؟؟؟
سري تکون دادم و يه جرعه از چاييم رو خوردم! صبحونه رو توي سکوت خورديم.انگار هر دومون کلي حرف نگفته داشتيم که به اجبار مهر خاموشي روي همشون زده بوديم! انگار مجبور بوديم ساکت باشم! من مجبور بودم ساکت باشم که ايليا رو از دست ندم و اون مجبور بود ساکت باشه که منو ناراحت نکنه!
صبحانش رو که تموم کرد گفت: من ميرم!
ـ کجا؟
ـ برميگردم!
ـ باشه!
از در خونه رفت بيرون ولي درو نبست.از جام بلند شدم و کنار در وايستادم.يه چمدون از صندوق عقب ماشينش درآورد وگفت: ميتونم اينو بزارم اينجا؟
ـ اين چي هست؟
ـ وسايلمه!
ـ وسايلت؟
ـ با مسيا دعوام شد!
ـ چرا؟
ـ مهم نيست! ولي من ديگه برنميگردم پيش اون! حالا ميتونم اينو بزارم اينجا يانه؟
ـ آ...آره! بزار ولي...
ـ ولي چي؟
ـ باهاش آشتي کن!
ـ کاري نداري؟
ـ ايليا!
ـ جانم!
ـ آشتي کن!
ـ ديرم ميشه ها خانوم کوچولو!
ـ بخاطر من؟!
اخماش رو کشيدتوي هم و گفت : يه کاريش ميکنم! فعلا خداحافظ! اين رو گفت و نشست پشت فرمون.براش دست تکون دادم و برگشتم توي خونه.چمدونش رو گذاشتم توي اتاق و خودم هم ولو شدم روي تخت! انقدر خسته بودم وخوابم مياومدکه نفهميدم کي خوابم برد!
کابوس هايي که بعد از رفتن از خونه ي رضا چند وقتي بود دست از سرم برداشته بود، دوباره سروکلشون پيدا شده بود! کابوس هايي که هيچ سرو تهي نداشت وفقط باعث ميشد از خواب بيدار بشم!کابوس هايي که به محض بيداري فراموش ميشد! انگار که يکي صدات کرده وتو هم از خواب بيدار شدي! وتنهافرقش اين بود که وقتي بيدار ميشدي ميديد کل رختخوابت بخاطر عرق خيس شده!
پريدنم از خواب درست با صداي زنگ در مخلوط شده بود! يکم گيج ميزدم. نميدونستم هنوز خوابم يا بيدار! يکم اين طرف و اون طرف رو نگاه کردم و وقتي دوباره صداي زنگ اومد از رختخواب دل کندم. ايليا بود. درو باز کردمو رفتم دست شويي.دلم نميخواست بااون سروصورت خيس از عرق منو ببينه! صورتمو که شستم اومدم بيرون.وسط حال وايستاده بودو داشت دنبال من ميگشت. از پشت بهش سلام کردم که سريع برگشت! گفت: کجايي خانوم خانوما؟
ـ دست شويي بودم!
ـ بدموقعه اومدم؟
ـ نه!
ـ آماده شو!
نگاهي به ساعت انداختم.تازه ساعت 1 بود! گفتم: الان که مغازه ها بسته است!
ـ ميدونم! ميخوام ببرمت يه ناهار خوشمزه بهت بدم!بدو بدو که ديره!
سري تکون دادم و رفتم توي اتاق. يه مانتوي مشکي که اندامم رو خيلي خوب نشون ميدادو يه جين همرنگ با همون کفش هايي که مسيا بهم داده بود پوشيدم.بعد از اينکه يکم آرايش کردم يه شال مشکي سفيد سرم کردمو از اتاق اومدم بيرون.ايليا که روي مبل نشسته بود با شنيدن صداي در ازجاش بلند شدو سرتا پاي منو برانداز کرد.لبخندي روي لبهاش نشست و گفت: بريم!
سوار ماشين شديم وراه افتاديم.گفت: تو چراهميشه رنگ تيره ميپوشي؟
ـ اينجوري راحت ترم! رنگ هاي روشن زيادي توي چشم مياد!
ـ هرچند که تو رنگ روشن نپوشي هم توي چشم هستي!
باخنده گفتم: چرا؟
ـ آخه قيافه ات خيلي منحصر به فرده! يه جورايي خاصه! من تاحالا کسي رو اين شکلي نديده بودم!
ـ زيادي اغراق ميکني!
ـ نه جدي ميگم! اغراق نيست!
ـ خودم که اينجوري فکر نميکنم!
ـ شايد واسه خودت عادي شده باشه!
ـ شايد! نميدونم!
ـ خوب! کجا بريم؟
ـ فرقي نداره!
ـ تو بيشتر جاهاي سنتي رو دوست داري يا مدرن؟
ـ بستگي به موقعيتش داره!
ـ مثلا توي موقعيت الان کدوم رو ترجيح ميدي؟
ـ سنتي بيشتر محيط خانوادگي داره!
ـ آهان! پس الان بريم يه جاي مدرن! باشه چشم!
ـ خونه ي منو از کجا پيداکردي؟
ـ تک تک درخونه هارو زدم!
با تعجب نگاهش کردمو گفتم: دروغ ميگي!
ـ نه! از همه پرسيدم که يه فرشته کوچولو رو که اين اطراف خونشه رو ديدي يانه!
ـ ديوونه!
ـ ديونگي اگه براي تو باشه، آره من ديوونه ام! مجنونم!
ـ تو چرا...
ـ من چرا چي؟
ـ تو چرا اينقدر خوبي؟ نگاهش رو از خيابون گرفت و زل زد توي چشمام!گفتم: دکتر جلوتو نگاه کن! تصادف ميکنيم ها!
ـ نهال ديگه بهم نگو دکتر! من توي مطب دکترم! واسه تو فقط ايليام! حتي توي مطبم!
ـ باشه دکتر!
ـ نهال! اينو باحرص گفت! خنديم و گفتم: جوشي نشو!
ـ خوب بلدي حرصم بدي ها!
ـ تو هم خوب بلدي اذيتم کني ها!
ـ من کي ذيتت کردم؟
ـ حالا!
ـ عجب! کشتي منو دختر!
ـ نميخواي...نميخواي برگردي؟
ـ کجا؟
ـ فرانسه!
ـ باتو چرا!
ـ بامن؟ آخه...من...
ـ نگو که نمي ياي!
ـ اگه نيام؟
ـ منم ميمونم! بالاخره ميتونم اينجا يه مطب کوچولو بزنم ديگه!
ـ تونبايد موقعيتت رو از دست بدي!
ـ من يا باتو برميگردم يا باتو همين جا ميمونم!
ـ نميدونم!
ـ مشکلي با فرانسه داري؟
ـ تاحالا بهش فکر نکردم!
ـ پس روش فکر کن!
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در یک شنبه 23 تير 1392برچسب:,ساعت 19:8
توسط
پوریا
| نظر بدهيد